اتاق بازجويي






براساس خاطره آزاده علي سليماني
زل مي زنم تو چشم هاش و مي گويم:«براي چه ما را مي بريد بازجويي؟ ما که کاري نکرديم.» جوابم را نمي دهد. اولين بار است که متوجه مي شوم چشمانش قهوه اي روشن است. راستش را بخواهيد تا حال جرأت نکرده بودم صاف تو چشم هاش نگاه کنم. از اول هم بهمان گفته اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جريمه دارد. براي همين هميشه مواظب بودم يک وقت چشممم تو چشم هيچ کدام از سربازها نيفتد. ضرب المثل دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبين، هميشه ورد زبان ننه خدابيامرزم بود. از بس که ننه تکرارش مي کرد، من هم خيلي بهش اعتقاد پيدا کرده بودم. الحق هر که گفته بايد لب و دهانش را طلا بگيرند تو اين چهارديواري، خوب مي فهمم که چه گفته.
انگار سرباز حواسش نيست که چشم در چشمش شده ام. فقط مي گويد: «يا الله، راه بيفتيد» دوازده نفري مي شويم.آرام و پشت سر هم از آسايشگاه مي آييم بيرون. آفتاب وسط آسمان است. نور چشم هايم را مي زند.سربازي ايستاده زير طاق آجري و کوتاه ساختمان ستاد. کمي بالاتر به بلنداي دو متر، ميله ي آهني پرچم سه ستاره ي عراق، جوش شده به يکي از پنجره هاي طبقه دوم ساختمان. اتاق بازجويي در زيرزمين ساختمان ستاد است. تنها محفظه ي آن دو پنجره کوچک است با نرده هاي شطرنجي.
پله ها را رد مي کنيم و مي رويم داخل زيرزمين. بوي نم وکهنگي مي آيد. آجرهاي چهارديواري را تا کمر شوره سفيد پوشانده. به رديف مي ايستيم کنار ديوار. دو در چوبي و بزرگ تو اتاق است. ستوان سلمان نشسته پشت ميز چوبي و زهوار در رفته اش. مثل هميشه سيگاري لاي انگشتانش است. فلاسکي چاي با استکان و قندان روي ميز است. تعدادي پاکت نامه هم. ستوان پاهايش را گذاشته رو ميز. سيگار را نصفه و نيمه له مي کند تو جاسيگاري. از بس که ته سيگار داخلش له شده مي خواهد سرريز شود. مي رود طرف يکي از درها.آن را باز مي کند و مي گويد:«برويد تو.» راهرويي با طول پنج متر، که در انتهاي آن يک در چوبي ديگر ديده مي شود. دو نگهبان نشسته اند دو طرف در. نمي دانم چه فکري تو کله ي ستوان چرخ مي زند نفر اول هستم و دلشوره ام از همه بيشتر. ستوان نهيبم مي زند: «چرا ايستادي؟ جان بکن جانور!؟»
تو دلم انگار رخت مي شويند مي دانم نقشه اي برايمان کشيده اند به روي خودم نمي آورم و مردد قدم مي گذارم جلو. پام که مي خورد داخل، نگهبان سمت راست سيلي محکمي مي خواباند تو گوشم. تا مي آيم به خودم بجنبم، نگهبان سمت چپ سيلي دوم را حواله ام مي کند. سُر مي خورم. نمي توانم روي پايم بند شوم و با سر مي خورم زمين. مي خواهم بلند شوم. حس مي کنم کف راهرو ليز است. دست مي کشم. با صابون آن را ليز کرده اند به سختي از زمين کنده مي شوم. در ته راهرو باز مي شود و ستوان صدايم مي زند مي خواهد بروم تو اتاق رو به رو. نمي دانم چطور آن جا پيدايش شد .از تعجب مي خواهد شاخم بزند بيرون.اجازه نمي دهند دست بگيرم به ديوار. نيمه راه دوباره مي خورم زمين. آرام بلند مي شوم و اين بار احتياط بيش تري مي کنم. ستوان خود را از جلو در مي کشد کنار. مي روم داخل و مي ايستم گوشه اي. بچه ها، يکي يکي کاشي هاي لغزنده را رد مي کنند و مي آيند تو اتاق. هر دوازده نفرمان به خط ايستاده ايم. ستوان ميان در ايستاده و دارد با نگهبان حرف مي زند. آرام کنار گوش قاسم مي گويم:«ستوان که تو اتاق آن طرف راهرو بود، چطور اين جا ظاهر شد؟
- گمانم دري که تو آن اتاق بود، از پشت به اين اتاق راه دارد.از آن جا آمد.
يکي از درهاي داخل اتاق باز مي شود هر دو نگهبان و سرباز مي آيند تو. دست شيطان را از پشت بسته اند.فکر اين را هم کرده اند که خودشان راهي براي رفت و آمد داشته باشند.ستوان مي ايستد رو به رويم و مي گويد:«از همين اول شروع مي کنيم. اسمت چيست؟» مي خواهم از بوي دهانش بالا بياورم. حتم دارم ناهارش را با سير خورده .مي گويم:«علي سلماني.» سر تکان مي دهد و مي گويد: «سه نفر، سه نفر به پشت بخوابيد و پاها را بگذاريد به ديوار.» برايم يقين مي شود که مي خواهند فلکمان کنند.هر چه گفت، مي کنيم.نگهبان ها و سرباز با کابل مي زنند کف پايمان. درد تا مغز استخوانم راه مي کشد. انگار تمام تنم را سيخ مي زنند. داندان هايم را فشار مي دهم روي هم. ستوان ايستاده بالاي سرمان. دارد به سيگارش پُک مي زند. از وقتي که آمده ايم اين جا، پنجمين سيگار است که دود مي کند. نگهبان مي کوبد کف پايم و زير لب مي شمارد.
-اثنا و ثلاثون!
وراجي هاي وقت و بي وقت ستوان باعث مي شود گاه حساب شماره اش از دستش دربرود؛ اما از همان جا که شک کرده، دنباله اش را مي گيرد خدا پدرش را بيامرزد که از نو مي شمارد.
- خمسه وثلاثون!
نگهبان اين را مي گويد و دست از زدن مي کشد به حساب خودش سي و پنج ضربه را زده.کف پايم جز جز مي کند .انگار يک منقل زغال سرخ شده ريخته اند کف پايم، نوبت سه نفر بعد مي شود. ستوان مي رود و مي نشيند پشت ميزيش.سيگاري از تو پاکت مي کشد بيرون و شعله ي کبريت را دامنگير مي کند.
فلک بچه ها تمام شده.ستوان تکاني به هيکل ديلاقش مي دهد و از رو صندلي بلند مي شود. ما را به دو دسته چهارتايي تقسيم مي کند و مي گويد: «به صورت ضربدر بخوابيد رو هم و با فرمان من خيلي سريع از جا بلند شويد. هر کسي دير بجنبد، دوباره فلکش مي کنم.» حسابي لجم گرفته .دلم مي خواهد بپرم و خرخره اش را بجوم. آن قدر بزنم تو سرش که به غش و ضعف بيفتد و ديگر فکرهاي عجيب و غريب به مغزش راه پيدا نکند. بيش تر دلم مي سوزد براي قاسم. ستوان نمي داند روزگاري تو دو محله پايين تر از محله ي ما، براي خودش بزن بهادري بود.حالا افتاده زير دست اين از خدا بي خبر و اين گونه باهاش تا مي کند. آخ که چقدر دلم لک زده براي بر و بچه هاي ولايتمان.با صداي ستوان به خودم مي آيم.
-سلماني حواست کجاست. زود باش بخواب زمين.
ناچار سينه مي چسبانم زمين. سه نفر ديگر هم به صورت ضربدر مي افتند رويم. فشار زيادي رو قفسه ي سينه و کمرم است. خدا خدا مي کنم زودتر ستوان دستور بلند شدن را بدهد. انگار از قصد معطل مي کند مي رود طرف فلاسک و مي نشيند به چاي خوردن.
از زور فشار فقسه ي سينه ام مي خواهد خرد شود. ستوان استکان خالي را مي گذارد رو ميز و به طور غافلگير کننده اي دستور بلند شدن را مي دهد. خوشبختانه سرعت عمل بچه ها خوب است و بدون معطلي بلند مي شويم. آرزو مي کنم زودتر مرخصمان کند برويم پي کارمان. مي رود سمت يکي از درها. آن را باز مي کند و مي گويد: «هر دوازده نفرتان برويد اين تو». گردن مي کشم. دستشويي است. چيزي حدود يک متر در يک مترو نيم. يکي يکي مي رويم تو. ايستاده يم تنگ هم. صورت به صورت. جاي نه نفر بيش تر را ندارد. نگهبان ها به هر ضرب و زوري که شده آن سه نفر ديگر را هم هُل مي دهند داخل. فشار آن قدر زياد است که صورت هايمان چسبيده به هم. نمي توانم کوچکترين تکاني به خودم بدهم. قفسه ي سينه ام مي خواهد له شود نفس کشيدن برايم سخت است.
يک ربع ساعت گذشته که براي باز شدن چفت در مي آيد.مثل چيزي که بترکد ودل وروده اش بريزد بيرون ،درتا آخر هل مي خورد و بچه ها مي ريزند بيرون.افتاده اند رو هم. سرباز و نگهبان ها قاه قاه مي خندند. چشم هايم اتاق را زير و رو مي کند ستوان را نمي بينم. به خيالم قائله همين جا تمام شده. سرباز مي گويد: «برويد تو محوطه.»کف پايم مي سوزد به سختي قدم برمي دارم.سرباز و نگهبان ها پا به پايمان مي آيند. رو به روي اتاق بازجويي کمي آن طرف تر، در اتاقي را باز مي کند و هر دوازده نفرمان را مي فرستد داخل. اين جا قابل تحمل تر است. فضايي در ابعاد سه متر در سه متر. لااقل ديگر نمي چسبيم به هم.
از لاي درز در مي فهمم که سپيده زده. دلم دارد از گرسنگي ضعف مي رود.تشنگي هم حسابي فشار مي آورد. نمي توانم بايستم سرپا. بچه ها هم. پاهايم ورم کرده است. تو همان فضاي تنگ و ترش تيمم مي کنيم و نمازمان را مي خوانيم. بچه ها بعد از نماز مي خوابند .سرم را تکيه مي دهم به ديوار و پلک مي گذارم رو هم. خواب به چشمم نمي آيد. فکري مي شوم.نمي دانم چکار کرده ايم که حالا اين جاييم.
صداي باز شدن قفل مي پيچد زير گوشم. سرباز لاي در را باز مي کند و مي رود کنار. بچه ها پلک مي گشايند. سينه صاف مي کند و مي گويد: «ديگر حق نداريد تو نامه هايي که براي خانواده هايتان مي نويسيد از کارکردنتان و چگونه سردرآوردن روزهاي اسارت بنويسيد.از جان مان چه مي خواهيد؟ چرا اين نامه ها را مي نويسيد؟ ما که به شما غذا، امکانات ورزشي و هر چه لازم داريد، مي دهيم. برويد و زندگي بي سر و صدايي داشته باشيد. خدا را شکر کنيد که اسير ما هستيد. اگر اسير اسرائيل بوديد، چه مي کرديد؟»
راهش را مي کشد و مي رود طرف ساختمان ستاد. سرباز مي گويد:«وقت هواخوري است.» مي آييم بيرون. بچه هاي آسايشگاه ما، براي هواخوري آمده اند تو محوطه. هم ايستاده اند به تماشا.
منبع:ماهنامه امتداد ش24